دیروز شیطان را دیدم

در حوالی میدان بساطش را پهن کرده بود؛ فریب می‌فروخت

مردم دورش جمع شده‌ بودند،‌ هیاهو می‌کردند و هول می‌زدند و بیشتر می‌خواستند

توی بساطش همه چیز بود:

غرور، حرص،‌دروغ و خیانت،‌ جاه‌طلبی و ...

هر کس چیزی می‌خرید و در ازایش چیزی می‌داد

بعضی‌ها تکه‌ای از قلبشان را می‌دادند

و بعضی‌ پاره‌ای از روحشان را

بعضی‌ها ایمانشان را می‌دادند

و بعضی آزادگیشان را

شیطان می‌خندید...!

داستانی از دوست عزیزمان دختر چادری

نظرات شما عزیزان:

شهرزاد

ساعت20:37---15 بهمن 1391

سلام حسین جون وبلاگت زیباست موفق باشی

شهرزاد

ساعت20:37---15 بهمن 1391

[وب سایت]

سلام حسین جون وبلاگت زیباست موفق باشی

زهراامینی

ساعت14:12---3 بهمن 1391

[وب سایت]

بازم سلام
بازم من اومدم بهتون سرزدم ولی شماهنوزآپ نکردید وبه وب من سر نزدید
یاحق

navid

ساعت15:06---4 آذر 1391

[وب سایت]

سلام.وبتون خیلی عالیه اگر به وب من هم سر بزنید و عضو شوید و وب من را حمایت کنید ممنونم میشم..............................منتظر دیدار گرمتون هستم

لوک بدشانس

ساعت20:00---1 آذر 1391

[وب سایت]

سلام خسته نباشید وبلاگ زیبایی دارین. لطفا به چت روم ما هم یه سری بزنید. سپاسگذارم

نام :

آدرس ایمیل:

وب سایت/بلاگ :

متن پیام:

نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه: